چند سالی می شد که سرفه می کرد و تمام خود را پنهان کرده بود پشت ادعاهای بی سر و تهی که ؛آنقدر محکم و قوی بیانشان می کرد که هیچ کس هیچ تلاشی برای پاسخ به آن ها از خود بروز نمی داد.با این حال همراهیش می کردم.گاهی تمام دلخوشیش می شد همان کافه پایین خیابان پاییز،میز کنار پنجره...انگار آن میز سامان همه بی سامانی هایش بود،با آن پرده های حریر عریان که وقتی باد سمفونی پاییزی خود را شروع می کرد چه بی مهابا صورتش را می بوسیدند و او انگار تمام لذت های دنیا را یکجا بغل کرده باشد.

روزنامه می خواند،سرفه می کرد.خاطره می گفت،سرفه می کرد،قهوه می خورد،سرفه می کرد.دیگر با سرفه هایش هم حرف می زدم.

امروز اما جنس سرفه هایش فرق داشت،صدایش خشن شده بود،حال و هوایش بی هوا...

سرفه کرد..آنقدر که آب هم چاره نبو،نفسش به شماره افتاده بود.زانوهاش تحمل نداشتند،کف دست هایش را به زمین گذاشت..

سرفه،سرفه،سرفه...ترسیدم...!

دیگر اما سرفه نکرد.

تمام شد در کنار همان دلخوشی کوچکش...

بهمن ۵۷ لعنتی....!

 

پ ن:قابل توجه بهمن کشا

و ما اینجا نشستیم و رنج می کشیم،قلبمان تیر!!!!