صحنه اول:
(زن و مرد معلق در هوا)
زن:سلام
مرد:سلام
زن و مرد: از آشنایی با شما ضمن اینکه خوشحالم خوشبختم و همزمان خوشوقتم.
صحنه دوم:
(فضای کویر،آتشی درمیان،زن و مرد گرد آتش)
مرد: .....(لبخند می زند)
زن: .....(لبخند می زند)
صحنه سوم:
مرد(روبه زن): هیچ دلیلی برای رفتنت نمی بینم!
زن: اما آخه...
مرد: شب بخیر
صحنه چهارم:
زن(در حالیکه دستش را دراز کرده تا دست مرد را بگیرد،صدایش می زند): مرد...
مرد: ها؟
زن(تعجب می کند، چهره اش به کسانی می ماند که انتظار شنیدن جانم را داشته باشد اما به جای آن...و نطقش کور می شود و همچون شاکی ها می گوید): تو با این رفتارات...
مرد:من یا تو!اصلن ولم کن به حال خودم!
زن تلاشگرانه به سمت مرد می دود اما صحنه تاریک می شود.زن فیکس می شود.نور قرمز رنگی به روی صحنه پاشیده می شود و مرد آرام از سمت غربی صحنه از او دور می شود.
.
.
خانم ها و آقایان از آنجایی که این نمایش تماشاچی نداشت لطفن برای بازیگران آن کف بزنید.ضمنن و لطفن به جای دسته گل هایتان به بازیگران سیب و مروارید هدیه دهید و دعای خیرتان را بدرقه راهشان کنید.
پ ن: این پست پی نوشت نداشت اما چند نکته:این نوشته رو بعداز چندسال از تو کشوم پیداکردم و نوشتم،برمیگرده به 3ونیم سال پیش،همون ترمی که اقتصاد خرد داشتم و کنارش یه مسئله خرد حل شده و یا شایدم این کنار یه مسئله خرد نوشته شده...دوم،ببخشید که این نمایش اوج و فرودی نداشت!
سوم،مردم دنیا دو دسته ان،یه دسته اونا که آذر به دنیا اومدن و یه دسته اونا که دوست داشتن تو آذر به دنیا بیان...
چهارم،آذر نزدیکه و من نمی دونم به اندازه ۱سال بزرگتر شدم یا پیرتر؟!