چند سال بعد...

امروز 22 آذر 94

و آخرین مطلب نوشته شده توی اینجا 16 آذر 92

باور اینکه روزها اینقدر با عجله و شتابان و "پریشان" میگذره یه کم سخته...دو سال گذشته و من هنوز بر این باورم که روزهای خوب میاد....

پاییز داره تموم میشه و من و زینب درگیریم...درگیر کار و کار و کار....

ولی میدونم یه روز میاد که نوشته هام بوی پونه و شبدر میده...یه روزی که دف تو دستای من غوغا می کنه و کمانچه می رقصه...یه روزی که لبخند می زنم به لبخند شاخه نبات و تلالو شمس ....

یه روز که از سر ذوق پاییزو میکشم و افسانه های رنگین شب یلدا رو میشنوم...

این روز همین حوالیه...همین نزدیکیا...

.

.

پ ن: من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست

        تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

 

.....

هستم

هستی

هست....

.

.

به قول یکی از دوستان:

قلم به دست من نده

که عاشقانه های من 

تو را 

فریب می دهد....

دارم می رم سرکار....


اوووووووووووف

.

.

چقد سخته صبح ساعت 6 از خواب بیدار شدن،ساعت 6ونیم بری بیرون و ساعت 7 سرکار باشی:(

.

.

داشتم به این موضوع فکر می کردم، اون شبایی که کنار دوستم بودم  و اون صبح زود بیدار می شد و می رفت سرکار و من می خوابیدم،چه آدم کــــــــــــــــثیفی بودم من:))

تو

حجم خالی تو را هیچ کس پر نمی کند

.

حالا هی بگو "دوستان به جای ما..."

.

.

.

پ ن:دوستی می گفت وقتی حرف قابل شنیدنی برای گفتن نداری برای چی بنویسی؟

باران که می بارد تو در راهی...

   چن سالی هست بهار که میشه حس خاصی ندارم، مثل قدیما نیستم که خوشحال باشم از اینکه قرار است دوبار بریم خونه دایی مامانم و عیدی بگیرم، با الهام دختر خاله ام و مریم دختر دایی ام عیدی هامون رو بشمریم، خب ذوق میکنم که درختها سبز شده اند، حیاطمان رنگ دیگری گرفته، پرده های خانه مان عوض شده و به اصرار خواهرم دکور اتاقمان تغییر کرده اما این ذوق زدگی خیلی کوتاه است.نمی دونم چن سال این جوری شده ام. اما می دونم این چن سال خیلی چیزها عوض شده... .
امروز به مشتری های شرکت پیامک (sms) زدم که " یادآوری هدف ها از بی راهه بازمان میدارد...سالی هدفمند را برایتان آرزومندیم" و برایشان آرزو کردم که هدفمند باشند...هدفهایشان را فراموش نکنند و ما در کنارشونیم تا برای رسیدن به اهدفشان اگه کاری از دست ما بر میاد انجام بدیم.

  چقدر خوبه که کسی کنارت باشه وقتی می خوای به اهدافت برسی. میدونی کار ما توی شرکت اینه که راهنمایی شون کنیم و بهترین و نزدیک ترین راه رو بهشون نشون بدیم،این خوبه البته این یه شغل و یکی از اهداف ما هم کسب درآمدِ،زندگی شخصی خیلی با این کار فرق میکنه آدم دلش میخواد کسی کنارش باشه یا کنار کسی باشه تا به اهدافش برسه ولی نه با هدف کسب درآمد.

به رویاهام فکر میکنم می خوام یه آدم واقع نگر باشم که برای رسیدن به اهدافش تلاش میکنه و تا جایی که براش ممکنه به رفیقاش هم کمک میکنه که به اهدافشون برسن.

 بهار نوشت: باران که می بارد تو در راهی...

  

 

 

 

 

 

  

                                                                                                                      

زن نیستی..

زن نیستی که بفهمی

همه چیز به یک اندازه مهم است 

آشپزخانه /خدا /مردی که توی زندگی ات دست برده است /ودوستت دارم های دور از دسترس 

مهم است برق کاشی ها / ظرف های روی میز

وبرق نگاه تو 

وقتی که شعرهای زیر زمینی من را 

در زیر زمین می خوانی !

.

.

فکر می‌کنم خدا زن است !
دست‌پاچه می‌شود وقتی دیر به خانه بر می‌گردی .
به زیر سیگاری‌ات خیره می‌شود .
راه می‌رود توی پذیرایی ،
گیر می‌دهد به گلدان‌ ها ،
به قاب‌ ها ، کتاب‌ ها ،
دلش هزار راه می‌رود...

سرمایه

می گفت:

زخم های آدم بزرگترین سرمایه زندگیشه

و

سعی کنید آروم و بی سروصدا باورشون کنید...

 

پ ن:کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟!

پ ن:سیدمحمد خاتمی:سرمایه من همین آبروی من است...

spetiol for u..

زینب خاتون!

تو بی حواس درستو بخون

.

.

من حواسم هست...

ری را

نه ری را جان

نامه ام باید کوتاه باشد

بی حرفی از ابهام و آینه

حال همه ی ما خوب است

تو

اما باور مکن....

 

پ ن: حالم بد است مثل زمانی که  نیستی...

آذر سلام

یه دوستی توی صفحه فیس بوک ش نوشته بود:

فقط یه
«آذری»
می دونه
«آذری»
بودن چه حسی داره...؟!

منم واسش نوشتم ولی ممکنه یه شهریوری هم بدونه،لااقل میدونه آذر چه حسی داره...بگمونم "آذر" اوج پاییزه،برگ ریزون و بارونی که گاهی هست و گاهی نیست...

شاید یکی از دلایلی که من اینقدر آذر رو دوس دارم زندگی با آذری هاست،همین هم قلمی من در این وبلاگ...بانویی ست به تمام معنا آذری...آذر با او و او با آذر معنا می گیرد.

ودوستانی دیگر که نفس آذریشان،گرمایی ست جاودان.

آذر مبارک...

--------------------------------------------------------

اضافه شده در پنجم آذر نودویک توسط زهره:

وقتی روز تولدت مصادف می شه با روز عاشورا می شه این!خیلی ها یادشون نمی مونه که بهت تبریک بگن!:(

زینب مرسی از یادآوریت:)

 

اضـــــــــــــــــــــــــــــــــــافه شده در بیست و یکم آذر نودویک تـــــــــــــــــــــــــــــــــــوسط زهره:

عجیب دلخورم این روزا

از

آدمای این قرن بی باور...!

 

پست مدرن

صحنه  اول:

(زن و مرد معلق در هوا)

زن:سلام

مرد:سلام

زن و مرد: از آشنایی با شما ضمن اینکه خوشحالم خوشبختم و همزمان خوشوقتم.

صحنه دوم:

(فضای کویر،آتشی درمیان،زن و مرد گرد آتش)

مرد: .....(لبخند می زند)

زن: .....(لبخند می زند)

صحنه سوم:

مرد(روبه زن): هیچ دلیلی برای رفتنت نمی بینم!

زن: اما آخه...

مرد: شب بخیر

صحنه چهارم:

زن(در حالیکه دستش را دراز کرده تا دست مرد را بگیرد،صدایش می زند): مرد...

مرد: ها؟

زن(تعجب می کند، چهره اش به کسانی می ماند که انتظار شنیدن جانم را داشته باشد اما به جای آن...و نطقش کور می شود و همچون شاکی ها می گوید): تو با این رفتارات...

مرد:من یا تو!اصلن ولم کن به حال خودم!

زن تلاشگرانه به سمت مرد می دود اما صحنه تاریک می شود.زن فیکس می شود.نور قرمز رنگی به روی صحنه پاشیده می شود و مرد آرام از سمت غربی صحنه از او دور می شود.

.

.

خانم ها و آقایان از آنجایی که این نمایش تماشاچی نداشت لطفن برای بازیگران آن کف بزنید.ضمنن و لطفن به جای دسته گل هایتان به بازیگران سیب و مروارید هدیه دهید و دعای خیرتان را بدرقه راهشان کنید.

 

پ ن: این پست پی نوشت نداشت اما چند نکته:این نوشته رو بعداز چندسال از تو کشوم پیداکردم و نوشتم،برمیگرده به 3ونیم سال پیش،همون ترمی که اقتصاد خرد داشتم و کنارش یه مسئله خرد حل شده و یا شایدم این کنار یه مسئله خرد نوشته شده...دوم،ببخشید که این نمایش اوج و فرودی نداشت!

سوم،مردم دنیا دو دسته ان،یه دسته اونا که آذر به دنیا اومدن و یه دسته اونا که دوست داشتن تو آذر به دنیا بیان...

چهارم،آذر نزدیکه و من نمی دونم به اندازه ۱سال بزرگتر شدم یا پیرتر؟!

شعله

دقت کردی؟

یه چیزایی رو خیلی راحت میشه روشن کرد؟مثه شعله گاز خونه ما..حتی لازم نیس چندثانیه هم نگه داری برعکس شعله گاز خونه یکی از دوستام*...

یا مثلاً  سیگار

یا شایدم لامپ اتاقت(البته زمانی که برق هست)

یا شعله بخاری

یا آتیش یه دعوای خونوادگی

یا حتی تکلیف خودت با خودت

اما نمی دونم

چرا نمی تونی تکلبفتو با آینده ت روشن کنی؟

و همیشه سهمت از این آینده بلاتکلیفیه؟؟؟؟؟؟!!!!!

.

.

پ ن:یه دوست قدیمی و خوب

پ ن ۱:از راه گوش باده خوری کس ندیده است

         نام تو را که می شنوم مست می شوم...

قدم به ماه رسید؟!

آدما همینکه بزرگ می شن خوشحالیاشون روز به روز کوچیکتر می شه...نمی دونم دلیلش چیه؟شاید برمیگرده به مردن سلول های خاکستری مغز یا کم سو شدن چشم یا لرزیدن دست و پا که نمی دونم بش چی میگن ،پارکینسون یا یه همچین چیزی....

اما تو یه همچین وقتاییه که رو می آری به دلخوشیای کوچیک تا حتی توی اوج ناراحتیت خوشالت کنه...

.

.

مثل استشمام بوی یه عطر

.

.

مثل نوشتن روی کاغذ کاهی

.

.

مثل دیدن کارتونای دوران کودکیت

.

.

مثل ور رفتن به چیزای قدیمیت توی صندوقچه کهنه گوشه اتاقت

.

.

یا مثل خیلی چیزای دیگه

.

.

اساسا این جور دلخوشیا یه حال دیگه ای به آدم میده،قبول داری؟یه لذت زلال...یه انرژی تمیز جنس همون انرژی حمیده* واسه دیدن فیلم نوستالوژیش...

.

.

گاهی وقتام بعد این دلخوشیا یه آرامش میاد سراغت...اگه ازش لذت نبری خو نبردی دیگه....!

.

.

سکووووووووووووووووووووووووووووووووووت

.

.

دنیایی شده ها...حق با من و توئه یا دنیا؟

مواظب خودِ خودِ خودِ خوبش باش رفیق....حواست باشه ممکنه موهای تو دلخوشی کوچیک یکی دیگه باشه!!!

 

*یه دوست شایدم یه رفیق...

روزه گار من

بازار روزه خواری ما داغ می شود

لبهات را که در ملأعام می خوریم...!

سال آخر...ترم آخر

زهره سال آخر دانشگاهشه... و داره امتحاناشو میده...آدم ترم آخر که میرسه یه حالی داره، یه جوریه...

- زهره حالتو میفهمم...

فقط اینو نوشتم که بگم

این روزها به یادتم...نگران نباش