وقتی هنوز اصفهان نیومده بودم، پاییز رو دوست نداشتم.پاییز یکی از فصل های خسته کننده سال بود برام.اما اصفهان این شاهزاده آذری،نگاهم رو به پاییز مثل خیلی چیزهای دیگه عوض کرد.

از دست این ترم های فرد دانشگاه...

ترم یک: پیاده رو های دانشگاه دیوانه ام کرد.

ترم سه: چیزهایی مینوشتم،از کلاغ، از درخت های لخت و تنهایی.

ترم پنج: با دوست آذری ام (متولد آذر) سحر،اصفهان پاییز را گشتیم.از مادی کف پوش زرد گرفته تا خیابان اردیبهشت و پیاده روی های شبانه لب زاینده رود.همکار بودیم،هم دم بودیم،هم خاطره هم شدیم.

لعنت به این ترم هفت... شاید این آخرین پاییزی باشد که میهمان اصفهانم... .

پاییز،این زن زیبای سال چقدر مرا آرام میکند.

این زنانگی تمام...

در دلش غم دارد، در سیمایش برگ ریزان دارد،اما می ایستد،پاهایش محکم است و می داند حتی بعدِ این برگ ریزان زمستانی هم در کار است.گاهی هم می لرزد،اما از سرما نیست...از عشوه گری های زنانه اش است.

اگر می دانستم این پاییز قرار است روزی چنین مرا آرام کند،این قدر با من رفیق شود،اگر می دانستم روزی قرار است به خاطر شبیه پاییز بودنم،این چنین سبک باشم،هیچ وقت مثل 4سال پیش بیزار نبودم از این زن شبیه من...

---------------------------------

اضافه شده در شنبه شب توسط زهره

نه این که بد باشم،نه...

خوب نیستم!!!