این روزها من بس دلم تنگ است...
انگار همین دیروز بود که سر کلاس دکتر محمود آبادی نشسته بودیم؛ استاد ازمون خواست خودمونو معرفی کنیم و بگیم چرا اومدیم رشته تاریخ و شکوه عزیزیان با اعتماد به نفسی که اصلن شبیه ترم یکی ها نبود جواب داد:من حقوق دوست داشتم؛2 سال پشت کنکور بودم؛دیگه خسته شدم.تاریخ زدم و قبول شدم.
امروز دقیقن سرکلاس دکتر الهیاری شکوه عزیزیان هنوز شاکی است که با این لیسانس کجا باید بریم؟چی کار کنیم؟؟؟
اون روزا من خیلی خوشحال بودم.یه ترم صفری خوشحال ،مثه همه ترم صفری ها.خوشحال از اینکه رشته ای رو که دوست داشتم قبول شدم.توی یه شهر خوب .سروقت میرفتم سر کلاسام.به تحقیق و پژوهش علاقه داشتم.با دقت گوش می دادم؛سوال می کردم وحتی جزوه می نوشتم.
این روزها اما به قول فروغ دچار یاس تحصیلی شدم.از چند ترم پیش کلاسارو می پیچونم.غیبت می کنم.سرکلاس آهنگ گوش میدم و کتاب و مجله های مورد علاقه مو می خونم.
این روزها دلم به بهار اصفهان خوشِ...به زیبایی با هم بودن.به آخرین روزهای هم اتاق بودن با فروغ،هم کلاس بودن با هاجر و مهتاب و سحر و وحیده...
این روزها شاید تنها قدم زدن توی مادی و چهارباغ و لب آب آرومم کنه...
دلم میگیره...
این روزها...