درسته گاهی وقت ها خیلی اذیتم می کنه و شدیداً دلتنگ اما به شدت دوستش دارم...محیطش خیلی خوشکله،زیبا به معنی واقعی کلمه...دانشگاهمُ میگم...شهید باهنر...

پاییزش بی نظیره!احساس عجیبی داره...شاید حس خوردن یه قهوه یا هم قدم شدن با خدا یا یکی در حد خدا...

بهارش رنگیه...عجیب ترین و بهترین تنالیته رنگ سبزو اینجا دیدم...سبزهایی که شاید هیچ جای دیگه نبینم!

بهارش عطر دل انگیزی داره...عطر بهارنارنج نیست!عطر خداست...

تابستونش سرشار از آرامشه،پر از موسیقی...پر از حرف های تکرارنشدنی...

و زمستوناش سرده ولی یه سرمای گرم!یه سرمای فیروزه ای رنگ...

فقط یه پاییزو زمستونو بهارِ دیگه شو می تونم ببینم...فقط یه سال دیگه مهمون نیمکتاشم....اما بی شک دلم تنگ میشه واسه قدم زدن زیر درختاش و گفتن جمله خدایا شکر...

دلم هوایی می شه واسه هواش...دلم تنگ میشه واسه کلاس های صبح زود بهارش که خدا تنفس میکنم....دلم تنگ می شه واسه انسجام ساختموناش که مثال زدنیه و دلم تنگ میشه واسه دیوونگی هام...شاید حتی دلم تنگ شه  واسه دلتنگی هام...

پ ن 1:مو رفتُم گل بچینُم،چیده بیدن

          مو رفتم یار بینُم،دیده بیدن...

پ ن2:کاش توی این یه سال کلی لذت ببرم...اینجا خدا جریان داره...

پ ن۳:عکساشو بعدن حتمن میذارم اینجا...