من از نهایت شب حرف می زنم

من از نهایت تاریکی

و از نهایت شب حرف می زنم.....

مرور می کنم حال و هوای روزهای قبل...

وقتی سبز شده بودیم و قرار بود سبز بمانیم،وقتی مچ بند سبزم بهم امید می داد،وقتی خاتمی اومد اصفهان،وقتی روزنه های امید رو توی چشم دوستانم می دیدم...

بهم گفتن قراره حماسه بیافرینی،بهم گفتن توی سرنوشت مملکتت سهیم شدی،بهم گفتن داری واسه آینده ات تصمیم می گیری....

و امروز در در ناباوری تمام دوستانم به سکوت دعوتم می کردند،به آرامش،به اینکه خونسردی خودمو حفظ کنم...

سردردها/تبریک های پشت سرهم/چشم های معترض/دروغ ها/تقلب ها/عوام فریبی ها/سردرد ها...

در این سیاهی ممتد در این سکوت غریبه                              دلم گرفته کمی هم بزن فلوت غریبه

یاد اون دوبیتی اوفتدم که می گفت:

در شهر ما بی اعتباری می فروشند

عشاق عشق احتکاری می فروشند

وقتی که معیاری برای خوب و بد نیست

گنجشک را جای قناری می فروشند

پی نوشت:این آشفتگی مطالب رو بذارین به حساب آشفتگی زمانه...