بعضی چیزاخیلی تکرارمی شه ولی تکراری نمی شه مثل سلام

با داستان کوتاه چه طورین،پس بخونیدوقلم رنجه فرمائید...

 

 

از خانه بیرون امد. با دو اسکناس صد تومانی در دست یکی برای خرید نان ودیگری برای خودش. بین راه گدایی دید. گوشه ای ایستاده بود و با التماس نگاهش می کرد .از کنارش گذشت."کاش پول خرد داشتم!"

نان را خرید اما هنوزچهره گدا از جلوی چشمش پاک نمی شد . ناگاه به خود امد .تاپ تاپ تاپ ....اما او را ندید . دوروبر را ورانداز کرد ."دیر رسیدم."

 

به خانه برگشت. تا آ مد زنگ خانه را بزند دستش را باز کرد . هیچ اسکناسی توی دستش نبود

 

این یکی روهم بخونید حتمن خوشتون میاد

 

 

بهم گفته بودبعدازازدواجمون می برمت شمال.بهم گفته بودبرام یه خونه بزرگ الهیه می خره.بهم گفته بودبرای ماه عسل میریم ایتالیا.امابهم نگفته بوداگه درقرعه کشی بانک

 

برنده بشه!