این روزهای من
دلم برای مامان تنگ شده،برای آغوش همیشه بازش به روی من، برای مدام اسممو صدا زدن که پاشو زهره اس پای تلفن چه قد می خوابی؟! دلم برای زهره کوچولو خواهرم، که هی اصرار میکنه بیا بریم پارک و من هی میگم حوصله ندارم تنگ شده. برای بابام که جلوی tv نشسته و کانال ها رو هی عوض میکنه و یهو منو صدا می زنه که پاشو بیا فلانی رو داره نشون میده، برای ساجده دخترک خواهرم که منتظره در اتاق زهره باز بشه و سریع بره سراغ وسایل زهره و یا زهره براش آهنگ بذار و برقصه. دلم برای زن داداشم که باردارِ و برای مادربزرگم که روی صندلی اش نشسته و داره نماز می خونه تنگ شده...
اصفهانم، توی یه اتاق 4نفره که فقط سه نفریم.
تنهام، لیوان چایی ام،دفترم، گوشی ام، پیمایش در تحقیقات اجتماعی دواس، نیایش گاندی، بیسکویت ساقه طلایی و یه فلاسک چای منو احاطه کردن. شعرهای فروغ رو با صدای نیکی کریمی گوش می دم: ای نگاهت لای لایی سِحر وار...
6سال بعد از خواهرم که سومین عضو خانواده بود به دنیا اومدم، خواهرم متولد دی 62 و من متولد شهریور ماه. دوست داشتم متولد یکی از روزهای اردیبهشت بودم،یه روز سه شنبه... اما معتقدم بعضی آدما یه روزی غیر از روز ثبتی شناسنامه شون دوباره متولد میشن امیدوارم این قضیه منو رو هم شامل بشه، شاید اون روز این شرایط رو داشته باشه.
دیروز نزدیک ترین ها و دورترین ها بهم تبریک گفتن، برام آرزو کردن و هدیه دادن.حس خوبی داشتم، نمی دونم واقعن چه قد خوشحال بودم، نمی دونم می تونم بگم مدت ها بود این چنین سرحال نبودم یا که دروغ گفته ام - این "نمی دونم ها" دیگه داره اعصابمو خرد می کنه - . اما امروز دلم برای دوستام تنگ شد،خیلی زیاد...
می دونم با بیشتر شدن سن شناسنامه ییم پیر نمی شم، حتی اگه علائم پیری در ظاهر سراغم بیاد.راستش نمی خوام پیر بشم. از اینکه زمان میگذره و هی به روزهای سنم افزوده میشه خوشحالم چون به پیش رفتن امید دارم، نمی دونم این پیش رفتن با پیشرفت همراهِ یا نه،اما این رو می دونم که از سکون و سکوت بیزارم...
پی نوشت1:عنوان مطلب از وبلاگ شیرین خانوم گرفتم (http://helpthemis.blogfa.com/)
2: به خانه ام بروم؟! خانه از سکوت پر است/سکوت می کند از زندگی مرا بیزار