وقتی به من نگاه می کند،دلم می خواهد سرم را زیر بگیرم و جور عجیبی دلم دیوانه می شود،معشوقه خیالیم نگاه های آرامی دارد اما پراز حرف های گفتنی وشنیدنی...حرف هایی که من می فهمم...
دلش می خواهد برایش دامن بپوشم،دامنی کوتاه،گاهی با جوراب های مشکی کلفت...به زبان نمی آورد اما می فهمم که در ذهنش می گوید بلندتر می شوی اینگونه...گاهی دلش می خواهد کفش های زنگدارم را بپوشم و با او قدم بزنم با صلابتی خاص که فقط من و او داریم...
گاهی هم بدون آنکه به زبان بیاورد،می گوید:پاییز که می شود جور دیگری می خواهمت؛جوری که فقط برگ ها می دانند و زمین...
معشوقه ام دو دست خواستنی دارد،پالتو می پوشد و شلوار جین دوست ندارد،معشوقه ام عینک به چشم داردو خریدن کلاه و جمع آوری آنها از سرگرمی های اوست...
قدم که می زند زمین دلتنگ گام هایش می شود،سبیل ندارد و فلسفه کراوات را خوب می داند با اینکه به زبان نمی آورد..
پاییزکه می شود جور عجیبی می خواهمش...
کافه که می رویم بدون آنکه به زبان بیاوریم دو قهوه می خوریم،بدون آنکه به زبان بیاوریم حرف می زنیم...از پنجره،درخت،قهوه،سلسله مراتب نیازهای مازلو،عینک،مداد،شاملو وباران،ام اس حتی...بحران طلا *و زندگی بدون طلا...
موهای بلندی ندارد اما "فقط"وقتی باد را دوست دارم که در موهای او می وزد...
معشوقه ام اصول زیبایی دارد،با اینکه به زبان نمی آورد می فهممشان...مثلاً قهوه یکی از این اصول است یا گلدان هایش،کلکسیون کلاهش و یکی دیگرشان گرامافونش که گاهی با آن می رویم به زمان هایی که نبودیم...
فکر کردن از دیگر اصولش است،وقتی که فکر می کند زمان می ایستد و به گُمانم زمان کنار من می نشیند و او را نگاه میکند...گاهی سال ها طول می کشد که عقربه های ساعت بر روی 3بعدازظهر می ماند!
اکنون نوددرجه ای درون ساعت...سالهاست...!
*این متن حدود ۲ماه قبل نوشته شده است.
پ ن ۰:ضمن تبریک سال نو و شادباش بهار،زهره ام...
پ ن۱:کسی معشوقه خیالی منو سراغ نداره؟!گاهی دلم می خواد واقعی باشه...